سوگواری‌های بدون خاکسپاری!

به گزارش پایگاه خبری جامعه خبر، یادداشت روز به قلم زهراصیاد (فیروزه صیادی) شاعر و نویسنده و کنشگر اجتماعی منتشر شد. متن ادبی بدین شرح است:

 

سوگواری‌های بدون خاکسپاری؛ رنج‌هایی که کسی برایشان گریه نکرد، داغ‌هایی که دفن نشدند

بعضی داغ‌ها هستند که نه تاریخ دارند، نه گور، نه مراسمی برای وداع. نه کسی خبردار می‌شود، نه کسی تسلیتی می‌گوید. نه چشمی اشک می‌ریزد، نه شانه‌ای برای تکیه هست. داغ‌هایی بی‌خاکسپاری؛ سوگواری‌هایی که در دل انسان دفن می‌شوند، بی‌آن‌که برایشان فاتحه‌ای خوانده شود.

این‌ها همان اندوه‌هایی‌اند که نه در مجلس ختم، که در سکوت شبانه آدمی رخ می‌دهند؛ غم‌هایی که گریه‌ ندارند، فقط می‌مانند، ته‌نشین می‌شوند، و کم‌کم تبدیل می‌شوند به کرختی، به بی‌حسی، به خستگی از زیستن. کسی نمی‌فهمد چه از دست داده‌ای، چون چیزی از بیرون تغییر نکرده. اما درون تو، چیزی برای همیشه خاموش شده است.

گاهی یک رابطه‌ی ناتمام، گاهی رویایی که سال‌ها برایش جنگیدی و بی‌صدا دفنش کردی. گاهی اعتماد نابجایی که شکست، یا عزتی که له شد زیر چرخ‌های سوءتفاهم. گاهی هم خودت بودی که در هیاهوی این دنیا، تکه‌تکه شدی و کسی جمعت نکرد.

ما در جهانی زندگی می‌کنیم که فقط داغ‌های مرئی را به رسمیت می‌شناسد؛ مرگ‌های رسمی، غم‌های قابل‌عکس، زخم‌های قابل‌پست شدن. اما واقعیت این است که بیشتر ما، با داغ‌هایی راه می‌رویم که هیچ‌وقت به زبان نیامده‌اند. با اندوه‌هایی که هیچ‌وقت سوگواری نشدند. و همین بی‌خاکسپاری، همین بی‌سوگواری، باعث می‌شود زخمش کهنه نشود، تازه بماند، هر روز، هر شب.
در چنین جهانی، شاید مهربانی بزرگ‌ترین عمل انقلابی باشد. یک نگاه شنوا، یک حضور بی‌قضاوت، یک آغوش بی‌پرسش. چون ما آدم‌هایی را می‌بینیم که به ظاهر می‌خندند، اما درونشان پر است از مرده‌هایی که دفن نشده‌اند. و درد، وقتی شنیده نمی‌شود، می‌ماند. می‌پوسد. و آدم را از درون می‌خورد.

کاش یاد بگیریم به داغ‌های خاموش هم احترام بگذاریم. کاش خودمان را برای آن سوگواری‌هایی که فقط در دلمان اتفاق افتاده، ببخشیم. کاش بلد شویم بی‌مقبره هم عزاداری کنیم؛ برای خودمان، برای آن چیزی که از دست داده‌ایم، بی‌آن‌که کسی بداند. چون گاهی نجات، از همین اعتراف ساده شروع می‌شود: من داغ‌دارم، اگرچه کسی نمرده باشد.

ما سال‌هاست تمرین نکرده‌ایم چگونه با فقدان‌های بی‌نام کنار بیاییم. همیشه دنبال سند و نشانه بوده‌ایم تا اندوه را باور کنیم. مرگی اگر در گواهی‌نامه‌ای نیامده باشد، انگار واقع نشده. آدمی اگر در قاب عکس نباشد، انگار از دست نرفته. اما فراموش کرده‌ایم بعضی نبودن‌ها، حتی از نبودن فیزیکی هم جان‌فرساترند. مثل وقتی عزت‌نفست می‌میرد، یا حس امنیتت، یا امیدت به آدم‌ها. این‌ها خاک نمی‌خواهند، اما دل را به خاک می‌نشانند.

چه بسیار کسانی که سال‌هاست عزادار خودشان‌اند، اما کسی نپرسیده “برای چه سیاه پوشیده‌ای؟” چه بسیار زنان و مردانی که آرام‌آرام در هیاهوی مسئولیت‌ها، توقع‌ها، نادیده‌گرفته‌شدن‌ها خاموش شده‌اند، بی‌آن‌که دیده شوند. داغشان گواهی ندارد، ولی دلشان مجلس ختم است.

و این‌گونه است که ما تبدیل می‌شویم به نسلی از سوگواران خاموش. نسلی که راهِ گریستن را بلد نیست، چون از کودکی به ما آموخته‌اند قوی باش. بغضت را قورت بده. درد را پنهان کن. و حالا سال‌هاست که دردهایمان را خورده‌ایم، و دارند از درون ما را می‌خورند.

اما مگر آدم تا کِی می‌تواند با مرده‌هایش زندگی کند؟ مگر چقدر می‌شود خاطره‌های دفن‌نشده را حمل کرد؟ مگر می‌شود شاد زیست وقتی هنوز عزادار آن چیزی هستی که حتی اجازه ندادند برایش اشک بریزی؟
شاید وقت آن رسیده باشد که رسم دیگری بسازیم. رسمی بی‌تقویم، بی‌لباس رسمی، بی‌روضه‌های قراردادی. آیینی شخصی برای وداع با آن‌چه در دل‌مان مرده. آیینی برای نوشتن، گفتن، حتی سکوت کردن، اما با آگاهی. آیینی برای به رسمیت شناختن سوگواری‌هایی که خاک ندارند، اما عزت دارند.

شاید نجات ما، نه در فراموشی، که در به‌یادآوردن باشد. به‌یادآوردن با احترام، با مهربانی، با جسارت. چون آدمی که بداند کجا شکسته، احتمالاً بهتر بلد است خودش را ترمیم کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا