true
پایگاه خبری جامعه خبر/ سید هادی کسایی زاده/ ساعت 12 ظهر بود، وارد خیابانی در سردشت که بازارچه «پیر زن ها» نام داشت شدیم. می گفتند بیشتر فروشندهها پیر زن هستند. بیرون بازارچه تعدادی مرد بساط تره بار خود را چیده و گاه و بی گاه خواب عمیقی چشمانشان را نوازش می کرد.
داخل بازارچه فضای تاریک و خنک و حس گرمی را به آدم منتقل می کرد. پیر زن ها سمت چپ بازار بساط سبزی خود را پهن کرده و دور هم نشسته بودند و حرف می زدند. نزدیک تر شدم و کنار یکی از آن ها نشستم، بقیه دورمان جمع شدند. آدم های مهمان نوازی بودند. پرسیدم، چه قدر در روز درآمد دارید؟ از زندگی راضی هستید؟ اما چیزی از حرف هایشان متوجه نشدم. کرد زبان بودند و ما هم نیاز به مترجم داشتیم.
همه با هم حرف می زدند و از وضعیت زندگی خود می گفتند.
مدام یکی از آن ها به شوهرش اشاره می کرد و ادای سرفه کردن او را در می آورد. می خواست به من بفهماند که شوهرش مدام سرفه می کند!
با دست اشاره کردم صبر کنید. دنبال یک نفر بودم که حرف های آنان را ترجمه کند که پسر جوانی به سمت ما آمد و حرف های آن ها را برایمان ترجمه کرد.
اسم یکی از زن های سبزی فروش، «خدیجه تازه داماد» بود، مترجم ترجمه می کرد که خدیجه خانم 9 تا فرزند و دو نوه دارد. گفتیم: همسرت هم کار می کند؟ گفت: بله، همین جا و در همین بازارچه با هم کار می کنیم.
شغل شوهرش «باربری» بود. پرسیدیم، کسی از اعضای خانواده اش در بمباران سر دشت شیمیایی شده است که خدیجه مدام به پایش اشاره می کرد و حرف می زد. خدیجه می گوید، به پای دخترش ترکش خورده و جای سوراخ ترکش هنوز مشخص است. خیلی ناراحت کننده بود وقتی که گفت یکی از چشمان دخترش نمی بیند و این اثر همان بمب شیمیایی بود، اما دخترشان هیچ کارت شناسایی در این خصوص ندارد تا نشان دهد که جانباز است!
پرسیدم از زندگی راضی هستی؟ این بار نیازی به ترجمه کردن نداشت، خدیجه گفت: نه والا، راضی نه…
پرسیدیم شوهرت کجاست؟ با دست به شوهرش اشاره کرد و گفت که بیاید.
اسمش «رسول محمد زاده» بود و می گفت شغلش باربری است و جانباز 15 درصد است. پرسیدیم از رئیس جمهور چه درخواستی دارید؟ گفت پول می خواهم. گفتیم: چه قدر؟خدیجه گفت: نمی دانم ، مثلا سه میلیون که شوهرش زد بهش گفت کمه، ما فقط 6 میلیون بدهی داریم!
پرسیدم به کی رای دادید؟ گفت: «احمدی نژاد» را بیشتر دوست داریم. چون یارانه می داد، گرونی نبود و آب، برق، گاز هم گرون نبود.
گفتیم: یارانه می گیرید؟ گفت: از 6 نفر فقط به یک نفر از خانواده یارانه دادند!
پرسیدیم سینما رفتید؟گفت: چی؟ گفتیم مشهد و کربلا رفتید؟ گفتند: نه، اصلا نرفتیم.
داشتیم کم کم می رفتیم که از خدیجه پرسیدیم شوهرت را دوست داری؟ گفت: آره. اشک در چشمان رسول حلقه زد… دلم نمی آمد بازارچه را ترک کنم، پس دلم در بازارچه جا ماند که همیشه باشم در میان آنها و خودم رفتم.
اینجا سردشت است… شهر قربانیان سلاح های شیمیایی… شهری بی دفاع که هنوز دولت های ایران توانایی ندارند غرامت جنگی را بابت این حمله شیمیایی از عراق بگیرند. اینجا الدورادوی ایران است. شهری زیبا و رویایی که انگار وارد بهشت شدی اما فرشتگانش زخمی عمیق دارند.
با ما سردشت را فراموش نکنید …
اخبار روز را با ما دنبال کنید./
true
true
https://jamehkhabar.ir/?p=109071
true
true