true

به گزارش پایگاه خبری جامعه خبر، «اینجا همه آدرس خانه پدری رئیسجمهور را میدانند.» این را محمد، راننده تاکسی سرخهای، میگوید. مردی با صورتی مهربان و موهای جوگندمی که وقتی میخندد، جای خالی دندانهایش بیشتر نمایان میشود. به این که رئیسجمهور کشورش همشهری اوست، افتخار میکند: «سرخه تا چند سال پیش بخش بود اما مدتی است شهر شده. در دولت قبلی شب میخوابیدیم، صبح بیدار میشدیم همه چیز چند برابر میشد. حالا نزدیک به چهار سال است تقریبا قیمت همه چیز ثابت شده. رئیسجمهور قبلی هم سمنانی بود. آقای احمدینژاد را میگویم. زادگاه او تقریبا ۹۰ کیلومتر با سرخه فاصله دارد. ۶۰ سال از خدا عمر گرفتم دولتهای زیادی را دیدم اما از این دولت از همه بیشتر راضی بودم.»
پک عمیقی به سیگار میزند، با دم دود آن را فرو میبرد و کمی بعد صورتش پشت دود پنهان میشود. سیگار را خاموش میکند و سوار ماشین میشود. «اگر میخواهید به خانه پدری رئیسجمهور برین، سوار شین!» در آینه جلوی ماشین چروکهای دور چشمش بیشتر نمایان میشود. گاهی از آینه عقب را نگاه میکند: «بعد از این که پدر آقای روحانی فوت کرد، مادرش از سرخه به سمنان رفت. قبل از این که به این خانه بیایند، یک خانه قدیمی داشتند. آن را فروختند. بعدش هم بانک ملی آنجا را خراب کرد و به جایش یک ساختمان برای خودش ساخت. حالا آنجا بانک ملی سرخه شده.» صدای خشخش رادیو سکوت داخل تاکسی را میشکند. دکمه خاموش را فشار میدهد و سکوت. فرمان ماشین را میچرخاند. از خیابان بهشتی وارد خیابان فیض میشویم. «میگن آقای روحانی خیلی اهل درس و کتاب بود. مدتی در قم درس میخوند بعدشم رفت تهران. زیاد تو سرخه نبود. سرخه شهر کوچیکیه. قبلا اینجا روستا بوده.» از آینه عقب را نگاه میکند و میگوید: «میدونستین اولین کسی که اسم امام خمینی را در تهران به زبان آورد، همین آقای روحانی بود؟ اگر مردم چهار ساله آقای روحانی رو میشناسن، ما از اول انقلاب ایشان را میشناسیم. بهش نمیگفتیم آقای دکتر روحانی. میگفتیم «حاج اسداللهپور» به زبان سرخهای یعنی پسر حاج اسدالله. اینجا به پسر میگن «پور».
در انتهای خیابان فیض بانک ملی نمایان میشود. محمد پایش را روی ترمز میگذارد و ماشین را نگه میدارد. با انگشت اشاره بانک ملی را نشان میدهد: «این بانک را میبینید؟ اینجا قبلا خانه پدر آقای روحانی بود. همون خونهای که بهتون گفتم بانک ملی ازشون خرید و به جاش بانک ساختن.» چند متر آن طرفتر دقیقا روبهروی بانک ملی سرخه ستاد آقای روحانی به چشم میخورد. دیوارهای اطراف ستاد زیر پوسترهای بنفش رنگ ستاد آقای روحانی پنهان شدهاند. محمد میگوید: «اینجا مغازه عطاری مرحوم حاج اسدالله فریدون پدر آقای روحانی هست. دوره قبلی هم اینجا ستاد تبلیغاتی آقای روحانی بود.»
نسیم ملایمی که در حال وزیدن است، یکی از پوسترهای بنفشرنگ روی دیوار را به رقص درمیآورد. داخل ستاد پنج مرد به دور میزی که روی آن چند لیوان چایی و یک ظرف شکلات است، نشستهاند و حرف میزنند. اینجا همه دوست دارند از خاطراتشان با خانواده آقای روحانی حرف بزنند. یکی میگوید: یک بار وقتی آقای روحانی در خیابان رد میشد، او را دیدهاند. آن یکی میگوید: آقای روحانی با پدرم در یک مدرسه درس میخواند. رضا، مرد لاغراندامی که کلاه سفیدی به سر دارد، در گوشهای از ستاد نشسته و با دوستانش درباره مناظرات حرف میزند. «به احتمال زیاد آقای جهانگیری به نفع آقای روحانی کنار بکشد. آقای روحانی در این چهار سال کارهای زیربنایی را انجام داده است.» مهدی یک حبه قند درون دهان میگذارد، چایی را هورت میکشد و لیوان را روی میز میگذارد: «من مناظرهها را نگاه نمیکنم اما به آقای روحانی رأی میدهم زیرا ایشان را میشناسم. پدرشان تا روز آخر یک زندگی ساده داشت. نه با ایشان نسبت فامیلی دارم نه چیزی اما زندگی خانواده آقای روحانی را از نزدیک دیدم. پدرش انسان خوبی بود. هیچوقت نمیگفت: پسرم شخص مهمی در کشور است. وقتی در صف نانوایی به حاج اسدالله میگفتیم بیاد اول صف میگفت: من با بقیه مردم فرقی ندارم. علاوه بر این آقای روحانی زمان جنگ ایران و عراق خیلی به ایران خدمت کرد.» مهدی حرف رضا را قطع میکند: «روحانی سیاستمداری قوی است. کاندیداهای دیگه تا حالا چه کاری انجام دادهاند؟ اینجه (در لهجه سرخهای به معنی اینجا) همه آقای روحانی و خانودهاش رو میشناسند شاید کمتر از ۱۰ درصد مردم سرخه رأی ندهند. ما هستیم که میدانیم چطور خانوادهای هستند. حاج اسدالله خیلی انسان خوبی بود. آقای روحانی هم فرزند همان مرد است. حاج اسدالله در سرخه عطاری داشت. هر کسی مریض میشد، میرفت پیش حاج اسدالله درمانش میکرد. کافی بود بگوییم چه مشکلی داریم چند تا داروی گیاهی به همه میداد و حالمان خوب میشد. برادرم هم با آقای روحانی همکلاسی بود. اگر کمی صبر داشته باشید میبینید آقای روحانی رأی میآره، رأی بالا. نمیدانم چرا عدهای جوسازی میکند. دوره قبل هم میدانستم روحانی رئیسجمهور میشود و خرابکاریهای آقای احمدینژاد را درست میکند. من از روحانی حمایت میکنم نه به خاطر این که همشهریمه؛ بلکه میدونم سیاستمدار خوبیه. ما اینجا چیزی از آقای روحانی نمیخواهیم. آقای احمدینژاد چند صد میلیارد در آرادان هزینه کرد برای همشهریهایش اما ما این را نمیخواهیم، زیرا سرخه شهر کوچکی است که در مقابل کل ایران اهمیتی ندارد.»
پسر جوانی شتابان وارد ستاد تبلیغاتی آقای روحانی میشود. تعداد زیادی پوستر در دست دارد. دور مچ دستش روبان بنفشرنگی خودنمایی میکند. پوسترها را روی میز گوشه ستاد میگذارد و به زبان سرخهای با مردان آنجا احوالپرسی میکند: «ما همه به روحانی رأی میدهیم، سرخهای است. هیچیک از افراد خانوادهاش سمت دولتی نداشتند. ایشان با تلاش و زحمت به اینجا رسیدند. حق ایشان است که به ریاستجمهوری برسند.» اینها را میگوید و از ستاد خارج میشود.
درست چند متر آنطرفتر از ستاد تبلیغاتی مردان ستاد زنان حامی آقای روحانی قرار دارد. داخل ستاد شلوغ است. چهار دختر نوجوان جلوی ستاد ایستادهاند. دستبندهای بنفشی که به دور مچشان بستهاند، با هر تکان دستشان از زیر چادر سیاهرنگی که به سر دارند، نمایان میشود. هر چهار نفرشان ۱۷ ساله هستند و نمیتوانند رأی بدهند. مریم که خیلی دلش میخواست بتواند رأی بدهد، میگوید: «هنوز ۱۸ سالم نشده و نمیتوانم رأی بدهم اما مناظرهها را دنبال میکنم و میدانم چه خبر است. من و دوستانم قبل از این که ستاد راهاندازی بشود، هر کجا بحث سیاسی میشد شرکت میکردیم. وقتی مناظرهها را نگاه میکنم، متوجه میشوم چه فردی صلاحیت بیشتری دارد. به نظر من و دوستانم آقای روحانی صلاحیت بیشتری برای ریاستجمهوری دارند. خانوادههایمان هم به روحانی رأی میدهند. گاهی اوقات در شبکههای اجتماعی با افراد دیگر بحث میکنیم با کسانی که شاید شناخت درستی از آقای روحانی و خانوادشون ندارند. آدم مسائلی را میداند که شاید دیگران از آن اطلاع نداشته باشند برای همین سعی میکند آن اطلاعات را با بقیه به اشتراک بگذارد. زمان مناظره شهر سرخه خیلی خلوت میشود. بیشتر مردم به خانههایشان میروند و پای تلویزیون مناظرهها را نگاه میکنند.»
زهرای ۷۸ ساله کمی آن طرفتر داخل ستاد روی صندلی نشسته است. یکی از زنان دستبند بنفشی به دور مچ دست او میبندد. با دستهای پینهبستهاش موهای سفیدش را زیر چادر سیاه پنهان میکند: «عاشق آقای روحانی هستم. دوره قبلی هم به آقای روحانی رأی دادم. من یکی از طرفدارای سرسخت ایشانم. فامیل دورمان است. خانوادهاش را خوب میشناسم. به ستاد آمدهام تا جوانها را تشویق کنم به آقای روحانی رأی بدهند. از خوبیهای آقای روحانی و خانوادهاش هر چقدر بگویم، کم است. آمدهام تا جوانها را راهنمایی کنم. خیلی خانواده سادهزیستی هستند. وقتی خواهران آقای روحانی را ببینید، اصلا فکر نمیکنید خواهر یک رئیسجمهور باشند. مردم سرخه خیلی پدر آقای روحانی را قبول داشتند. یادم است یک سال ماه رمضان مردم شک داشتند که عید است یا نه، همه منتظر نظر پدر آقای روحانی ماندند وقتی ایشان اعلام کردند عید فطر است، همه مردم سرخه روزههاشون را باز کردند و عید فطر را جشن گرفتند.»
مریم چسب نواری را از روی میز برمیدارد و پوستری که در دست دارد، به دیوار میچسباند: «چند ساعت پیش دو تن از خواهرهای آقای روحانی اینجا بودند. بسیار خانواده خاکی هستند. وقتی برادرشون رئیسجمهور شد، اصلا رفتارشون تغییر نکرد. همانطوری هستند که بودند. قبل از فوت پدر و مادرشان بیشتر میدیدمشون اما از زمانی که والدینشون فوت کردند، کمتر میان سرخه. شاید ماهی یک بار. وقتی هم میان اینجا، میرن سر خاک پدر و مادرشون. آقای روحانی فرزند اول خانواده است. دو تن از خواهراشون سمنان زندگی میکنند. خواهر کوچکشان هم تهران هستند. روزی که آقای رییسی تو سرخه ستاد زد، مردم اینجا ناراحت شدند و اعتراض کردند اما خانواده آقای روحانی گفتند هیچ اشکالی ندارد هر کسی یک نظری دارد. شما هم خودتان را ناراحت نکنید. شاید اگر هر فرد دیگری بود، این طور برخورد نمیکرد. یکی از خواهرایش هنوز وسیله نقلیه ندارد. هیچکسی فکر نمیکند خواهر رئیسجمهور است. اگر میخواهید خواهرهای آقای روحانی را ببینید، میتوانید به خانه پدری ایشان بروید فکر میکنم آنجا باشند.
آن طرف خیابان درست کنار ماشین محمد مرد لاغراندامی در حال عبور است. در جواب این سؤال که به چه کسی رأی میدهی، میگوید: به کسی رأی نمیدهم، به آقای روحانی هم رأی نمیدهم. درست است که همشهری من است اما مگر برای من چه کاری انجام داده است تا بخواهم رأی بدم. همه کاندیداها فقط حرف میزنند. ۳۶ ماه جبهه بودم کسی نگفت کجایی؟ چه کار میکنی؟ دوره قبل به آقای روحانی رأی دادم. بازنشسته هستم با ۹۰۰ تومن حقوق بازنشستگی، با این پول مگر میشود زندگی کرد؟ چرا رأی بدم؟ چه تغییری در زندگی من اینجاد میشود. دوستش حرفهای او را قطع میکند: «من گرمساری هستم. اگر احمدینژاد کاندیدا میشد، به آقای احمدینژاد رأی میدادم نصف گرمسار را ساخته. مسکن مهر ساخته. کلی کار انجام داد اما امسال به قالیباف رأی میدهم. مرد لاغراندام سری تکان میدهد و میگوید: بیا بریم.
چند متر آنطرفتر پسر جوانی در حال سوارشدن روی موتورش است. «رأی اولی هستم. فعلا به نظر قطعی نرسیدم که به چه کسی رأی بدم. هنگامی که مناظرهها شروع شد نظرم نسبت به آقای روحانی مثبت بود اما شب گذشته پدر دوستم واقعیتهایی گفت که نظرم برگشت. ایشان نظرشان این بود که آقای روحانی قبل از انتخابات وعده وعید دادهاند اما بعد از این که رئیسجمهور شدند، به همه وعدههایشان عمل نکردند دیدم راست میگویند. مردم سرخه عرق خاصی به آقای روحانی دارند و بیش از ۹۰درصد نظرشان به آقای روحانی مثبت است. اما سرخه مگر چقدر جمعیت دارد نسبت کلانشهرهایی مثل تهران و مشهد. منتظر مناظرههای بعدی میمانم فعلا نتیجه نهایی را نگرفتهام. در مناظره جمعه که درباره هنر بود، آقای روحانی درباره خانه هنرمندان و موسیقی صحبت کردند و خیلی حرفهای مثبتی زدند. من و دوستانم چون به هنر علاقه داریم و میخواهیم کنکور هنر شرکت کنیم، همه نظرمان مثبت بود و انتخاب ایشان برای ما بهتر است. در کل فکر میکنم آقای روحانی دوباره رأی بیاورد. خیلیها اعتقاد دارند این چهار سال راه را هموار کردهاند و بهتر است چهار سال بعد راه را ادامه بدهد.»
محمد آن طرف خیابان منتظرمان است تا ما را با خود به خانه پدری آقای روحانی ببرد. سوار ماشین میشویم. از کنار ستاد آقای رییسی در خیابان بهشتی رد میشویم: «آقای روحانی سه تا ستاد در سرخه دارد. اینجا همه به ایشان رأی میدهند. منم به روحانی رأی میدهم. حتی اگه ۷۰ نفر هم کاندیدای ریاستجمهوری بشن، بازم به روحانی رأی میدهم. دوره قبلی هم به ایشان رأی دادم. آقای قالیباف میگفت یخچال بازنشستهها را پر میکند، با صدای بلند میخندد و باز هم سکوت.»
جلوی بنبست نظامی ماشین را نگه میدارد. سر کوچه داروخانهای است به نام داروخانه سلامی. صاحب این داروخانه یکی از دوستان خانوادگی آقای روحانی است. با محمد خداحافظی میکنیم و از ماشین پیاده میشویم. جلوی داروخانه پسر جوانی ایستاده است. از او سراغ آقای سلامی را میگیریم، میگوید: «صاحب این داروخانه پدرم است. همان مرد کتوشلواری که از آن طرف خیابان میآید.»
محمدرضا سلامی خودش حدس زده است که من خبرنگار هستم و دنبال خانه پدری آقای روحانی میگردم. با خوشرویی از من استقبال میکند و از آقای روحانی میگوید: «زمانی که ایشان طلبه بودند و با آقای گلپایگانی رفتوآمد داشتند، ما ایشان را گاهی میدیدیم. آقای روحانی از من بسیار بزرگتر هستند. قبلا خانه آنها بغل بانک ملی بود. نزدیک ۲۰ سال میشود که به این محل آمدهاند و از آن زمان ما با خانواده پدری ایشان همسایه بودیم. زمانی که ایشان رئیسجمهور شدند، آیتالله نصیری گفتند: آقای روحانی باید ۲۰ سال پیش رئیسجمهور میشد. برجام مهمترین اتفاقی بود که افتاد.
سلامی ادامه میدهد: «ایشان این دید را ندارند که فقط باید برای زادگاهشون کاری انجام دهند. این حسن بزرگی است. اگر همه دید ایشان را داشتند، وضعیت اینگونه نبود. خاطرم هست همزمان با درمانگاهی که در سرخه ساخته شد، یک درمانگاه در شاهرود و گلستان درست شد. تعدادی از مردم گله میکنند که برای سرخه چه کاری انجام دادهاند. سرخه یک شهر کوچک است که زادگاه ایشان بود. همین نامی که از ایشان در کل دنیا مانده است، برای ما کافی است که همشهری به این باهوشی و موفقی داریم. ایشان تا ۱۳ سالگی در سرخه زندگی میکردند، بعد از آن طلبه شدند و به سمنان رفتند. بعد از آن هم قم، تهران و بعد از آن به انگلستان رفت و در آنجا ادامه تحصیل داد.»
تلفن همراهش را برمیدارد و با شوهر خواهر آقای روحانی تماس میگیرد و به زبان سرخهای حرف میزند. چیزی از مکالمهشان متوجه نمیشوم. کلمهای که به گوشم آشناست، خبرنگار است. تلفن را قطع میکند. «آخرین لحظات در مذاکرات هستهای در لوزان آقای روحانی با برادرشان به زبان سرخهای حرف زدند. حتی زمان جنگ هم بیسیمچیها سرخهای حرف زدند تا حرفهایشان لو نرود. آقای روحانی حتی زمانی هم که رئیسجمهور شدند، اخلاقشان تغییر نکرد. پدر مرحومشان هم انسان بسیار خوبی بود. زمان انقلاب نزدیک ۱۸ سال و در اوج جوانی بودم. دکتر روحانی در مسجد ارک سخنرانی کرده بود و ساواک دنبال ایشان بود. ساواک وقتی نتوانست آقای روحانی را پیدا کند، حاج آقا نجار، شوهر خواهر بزرگ آقای روحانی را که معلم ما بود، دستگیر کرد. بعد از آن سراغ پدر ایشان آمدند. یک روز هنگامی که حاج اسدالله داشت از بازار تهران به سرخه بازمیگشت، ساواکیها ریختند سر ایشان، او را زخمی کردند و رفتند. من هم نوجوان بودم، نتوانستم کاری انجام بدهم. ایشان را بلند کردم و به خانه آوردم. ایشان به من گفت این رژیم دوام نمیآورد. این حرف حاج اسدالله را هرگز فراموش نمیکنم.»
سلامی ادامه میدهد: «اخلاق آقای روحانی از زمانی که رئیسجمهور شدند تاکنون اصلا تغییر نکرده است. آقای روحانی زمانی که نماینده مجلس بود، با بهشتیها رفت و آمد داشت و حضرت امام را از نزدیک ملاقات میکرد. آن زمان گاز لولهکشی نبود. حاج آقا اسدالله با یک فرغون مثل مردم عادی در صف نفت میایستاد. در حالی که اگر اراده میکرد، یک تانکر نفت میتوانستند جلوی در خانه آنها خالی کنند. جالب است داماد بزرگشان یک کارمند ساده اداره کشاورزی بود و همانجا هم بازنشسته شد. خواهرزاده آقای روحانی پزشک است و در دولتهای نهم و دهم او در اورژانس سمنان کار میکرد. وقتی داییشان رئیسجمهور شد، در همانجا کارش را ادامه داد.»
«عبدالله سماوی» شوهرخواهر آقای روحانی از دور میآید و با خوشرویی با ما احوالپرسی میکند. دستهکلیدی را که یک روبان بنفش به آن آویخته است، از جیبش درمیآورد. در را باز میکند و ما وارد حیاط میشویم. عطر گل یاس تمام فضا را پر کرده است. پشت یاسها درخت انار کوچکی خودنمایی کند. از پلههای کنار باغچه بالا میرویم، عطر یاس بیشتر میشود. در خانه را باز میکند؛ خانهای ساده و به دور از تجملات. اولین چیزی که به چشم میخورد، عکس بزرگ آقای روحانی همراه با پدرش است. عکس درست بالای کاناپهای است که رویش را با پارچه سفید پوشاندهاند. سمت چپ کاناپه بخاری کنج اتاق است. شوهر خواهر آقای رئیسجمهور میگوید: «پدر آقای روحانی تا آخرین لحظه با همسرشان در این خانه زندگی میکرد. بعد از فوت ایشان مادر آقای روحانی به سمنان رفت. تقریبا دو سال قبل از مرگ مادر آقای روحانی پدرشون فوت کردند. پدرشان یک انسان استثنایی بود. یک انسان خویشتندار و با ارادهای قوی که هر کاری که تشخیص میداد درست است، آن را انجام میداد. حقوق مردم را خیلی مراعات میکرد. یک مغازه عطاری داشت که در حال حاضر ستاد اصلی آقای روحانی است.»
او ادامه میدهد: «چون ایشان قبل از این که رئیسجمهور شوند، مسئولیتهای مهم دیگری داشتند. رئیسجمهور شدن ایشان دور از ذهن نبود. عامل اصلی این موفقیتها هوش و ذکاوت ایشان است. آقای روحانی بسیار آدم باهوشی هستند. مادرش هم انسان باهوشی بود. با این که سواد نداشت اما تمام شماره افراد فامیل را حفظ بود. هر کسی اگر شماره شخصی را میخواست، لازم بود به دفترچه تلفن مراجعه کند اما ایشان از حفظ شماره را میگفتند. هر کسی وقتی میشنید این مسئولیت به او داده شده، خوشحال میشد و او را لایق میدانست، زیرا از سوابق زندگی و مسئولیتهای ایشان خبر داشتند، این جایگاه را حق ایشان میدانستند. قبل از پیروزی انقلاب ساواک دنبال ایشان بود. آن قدر خفقان بود که ما مراقب بودیم ایشان لو نرود. یادم است یک روز اقوام به من گفتند شما برو و به او اطلاع بده ساواک دنبال اوست. من شبانه رفتم تهران و در زدم، ایشان خانه نبودند. نزدیک سه ساعت در زمستان و در آن شرایط استرسآور جلوی خانه ایشان قدم زدم و منتظر ایشان ماندم تا به طریقی ایشان را ببینم. بعد از چند ساعت ایشان را دیدم و مطلب را به ایشان گفتم. نمیخواستم تلفنی به ایشان بگویم که لو نرود.»
عبدالله ادامه میدهد: «ما راضی نمیشویم وقت ایشان برای دیدار خانوادگی گرفته شود. کارهای مملکتی مهمتر از دیدارهای خانوادگی است. هم ایشان وقت ندارد هم ما وقت ایشان را نمیگیریم. کمتر ایشان را میبینیم. زمان مذاکرات هستهای ما استرس داشتیم همین حالا نیز استرس داریم. گاهی انسان اشکش درمیآید.»
چشمهایش تر میشود و ادمه میدهد: «بعضیها خیلی کملطفی میکنند به ایشان. شرایط زندگی ایشان آدم را تحت تأثیر قرار میدهد. وقتی یک فرد با لیاقت و شایسته آمده، چرا باید بعضی به ایشان بیمهری بکنند. همه خانواده فعالیتهای ایشان را هنگام مذاکرات هستهای دنبال میکردیم و میدانستیم آقای روحانی لیاقت دارد و میتواند مشکل مملکت را حل کند. خاطرم هست زمانی که میگفتند فردا مذاکره دارند، همه فامیل برای ایشان دعا میکردیم. گاهی خانمهای فامیل آش میپختند و نذر میکردند. بعضی وقتها مردمی که میدانند ما نسبت خانوادگی داریم، به ما نامهای میدادند که به دست آقای رئیسجمهور برسانیم. در هفته چندین فقره نامه به ما میدهند. نامههایی که به دست ما میدهند، از طریق افراد امینی که میشناسیم به دست ایشان میرسانیم. زمان انتخابات مادرشان در سمنان ساکن بود. شب انتخابات دوره قبلی ایشان دعا میکردند. آن شب تا پاسی از صبح بیدار ماندیم هنگامی که مشخص شد آقای روحانی رئیسجمهور شدند، خواب به چشمهای ما آمد.»
وارد اتاق انتهای سالن میشویم. دو تخت روبهروی هم داخل اتاق قرار گرفتهاند. روی طاقچه بالای تخت چند قاب عکس و تعدادی کتاب قرار دارد؛ سه قاب عکس کوچک سمت چپ طاقچه و چند کتاب مذهبی گوشه راست. انتهای اتاق به آشپزخانه منتهی میشود. سماور و قوری روی اجاق گاز گوشه آشپزخانه قرار دارد. ظرفهای چینی و ملامینی روی جاظرفی آهنی بالای سینک ظرفشویی چیده شدهاند؛ ظرفهایی که شاید روزی رئیسجمهورمان در آن غذا خورده باشد. «این مملکت انسان لایق نیاز دارد. به نظر ما ایشان یک سوابق اجرایی دارد. همین برجام یک گفتوگوی بینالمللی با ابرقدرتها که هیچکس فکر نمیکرد به نتیجه برسد، به نتیجه رسید.»
عبدالله در پاسخ به سؤال که درست است میگویند آقای روحانی در مذاکرات با برادرشان به زبان سرخهای حرف زدند، میگوید: «بله درست است. در جبهه هم از این زبان استفاده شده است برای این که دشمن متوجه مکالمات نشود. استان سمنان به عنوان جزیره لهجهها معروف است یعنی سرخه یک لهجه دارد، سمنان که ۲۰ کیلومتر آنطرفتر یک لهجه، به فاصله پنج کیلومتر آنطرفتر روستای دیگر لهجه دیگری دارد. زمان جنگ سرخهایها مسئولیتهای مختلفی داشتند. طبیعتا در آن زمان همه به فکر این بودند که چه کاری باید انجام دهند که لو نروند. سرخهایها هم سرخهای حرف میزدند که کسی متوجه نشود.»
کلید داخل قفل خانه میچرخد و بعد از چند دقیقه چهره مهربان خواهر آقای روحانی نمایان میشود. بعد از احوالپرسی کنار ما مینشیند: «برادرم سن کمی داشت که به قم رفت. تا کلاس پنجم ابتدایی سرخه درس خواندند. خیلی به درس علاقه داشتند، پدرم هم مشوقشان بودند. تابستانها به خانه برمیگشتند. زمانی که به خانه برمیگشت، خیلی خوشحال میشدیم. دلمان برایش تنگ میشد. آن زمان بچهها از پدر و مادرشان دور نمیشدند. من آن زمان دوم ابتدایی بودم. برادرم قبل از انقلاب هم بسیار فعال بود. وقتی آیتالله خمینی را در قم گرفتند، ما قم بودیم که بعد از آن کشور شلوغ شد. سال ۴۱ یا ۴۲ بود، ما همه آنجا بودیم. قم شلوغ شده بود و از برادرم خبر نداشتیم. همهجا تعطیل شد. برادرم به تهران رفت، ما هم حسن را آنجا دیدیم. رفته بود خانه خاله تا خبر بدهد حالش خوب است، خیلی استرس داشتیم. او را که دیدیم، خیالمان راحت شد. زمانی که رئیسجمهور شد، میدانستیم میتواند از پس این مسئولیت بزرگ بربیاید. ما همه چیز را سپردیم دست خدا. دلهره نداشتیم چون برادرم را میشناختیم، میدانستیم نیتش خیر است. اخلاق برادرم خیلی شبیه به پدرم است. پدر هم همیشه خودش کارهای خودش را انجام میداد. میگفت من با بقیه مردم فرقی ندارم. مادرم هم خیلی به دیگران کمک میکرد. سادهزیستی را از پدر و مادرمان آموختیم. زمان مذاکرات هستهای مادرم همیشه برایشان دعا میکردند. جای مادر هنگامی که مذاکرات به موفقیت رسید، در جمع ما خالی بود.»
صدای آهنگ نام جاوید وطن در تمام خیابان به گوش میرسد، جوانان موتور سوار جلوی ستاد تبلیغاتی آقای روحانی ایستادهاند. جیپ سبز رنگی که پوستر بزرگ بنفشی رو آن چسبانده شده است، به حرکت درمیآید. پشت سر آن نزدیک به ۳۰ موتور در خیابان به حرکت درمیآیند و بوق میزنند و خوشحالی میکنند. روی هر موتور دو یا سه نفر نشستهاند. تعدادی از آنها پرچم بنفش به دست دارند. موتورها کمکم از محل دور میشوند. پسربچه دهسالهای که روی دوچرخه رکاب میزند و با شیپوری که در دست دارد شیپور میکشد، سعی میکند خودش را به آنها برساند.
توضیح: این گزارش پیش از انتخابات ریاست جمهوری تهیه شده است.
جامعه پویا
خبر روز را با جامعه خبر دنبال کنید./
true
true
https://jamehkhabar.ir/?p=117627
true
true